جانستان کابلستان

پدیدآورنده: رضا امیرخانی


توقف فروش

درباره ­ی کتاب
عنوان:جانستان کابلستان
پدیدآورنده: رضا امیرخانی
ناشر: نشر افق
شابک: 2-737-369-964-978
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
تعداد صفحات: 352 صفحه

در روزگاری که سفرنامه نوشتن از مقبولیت افتاده است. از سفر به افغانستان و سیستان می نویسد، آن جایی که کمتر کسی رفته و دیده و هر آنچه که دیده ایم از صدقهِ سرِ جعبه جادویی ست! عملیات انتحاری، بمب گذاری و کشتار و یا خیلی که خوش بینانه نظر کنیم از طوفان های چند روزه اش برای مان نمایه می کنند. اما امیرخانی برای مان می گوید که افغانستان پاره ای دیگر از جانِ ماست که آن سوی مرز جدا افتاده است... و آن جا پاره ی تن ست و خطوط مرزی، خطوط بی راه و بی روحی ای هستند به «مید این بریطانیای کبیر»!
□بریده ­ای از متن
نانی را دست به دست می چرخانند و ذکری می گویند و بر آن می دمند. پیر می گوید:هزار ذکر دارد این نان...بعد تکه ای جدا می کند و به لی جی می دهد. در دنیایی، این نان، آلوده است به بازدم چندین پیرمرد پا به سن گذاشته با ریه های معیوب از ناس و خاک باد و شاید هم دوغ حشاشین و... و در دنیایی دیگر این نان متبرک است به دم چندین درویش که ذکر یا هو گرفته اند و یا علی گفته اند... من دنیای دوم را بیشتر می پسندم. پس هم خودم لقمه ای از نان می خورم، هم لی جی!□اصل گرفتاری، فرهنگ بی گانه ستیزی وارداتی ماست که به جای غریب نوازی سنتی ما نشسته است. بی گانه ستیزی اگر باید، برمی گردد به بی گانه ای که قصد چپاول سرزمین مان را داشته باشد، نه به همسایه ی هم خونی که تازه دیوار بین ما و او را همان بی گانه کشیده است.□بار اول٬ اوایل دهه هفتاد بود به گمان م. با دو-سه رفیق هم دانش گاهی هوس دماوند کردیم. سرگروه٬ نشست و برنامه ای توجیهی گذاشت٬ قبل از سفر٬ سه هفته ی متوالی زدن قله ی توچال و بعد حرکت به سمت دماوند در هفته ی چهارم. هر سه هفته گرفتار کار بودم و توچال نرفتم. هفته ی چهارم هم٬ شبی که قرار بود فردایش برنامه ی صعود داشته باشیم٬ با رفقا نشسته بودیم در زاویه ی مقدسه ی کافه ی هما به گپ و گعده تا نزدیک سحر! آن سفر نتوانستم قله را بزنم. خوب یادم هست. جوان بودم و سر حال. برنامه گذاشته بودیم برای صعود شبانه. قرار بود هیچ کدام بار اضافه ای نبریم. بین ما٬ فقط پسر عمه ی کیا بود که کوله ای هم راه خود می آورد. در استراحت نیم ساعته ی اول که همه بریده بودیم٬ از محتویات کوله اش ژرسیدیم. باز کرد و دوربین و سه پایه ای نشان مان داد٬ هم راه با پارچه نوشته ای بزرگ که روی آن نوشته بود٬ قله ی دماوندو زیرش هم اسم مبارک ش به خط نستعلیق!راست ش را بخواهید این اعتماد به نفس او٬ کیا را از پا انداخت. کیا همان جا سر و ته کرد و برگشت به سمت پناه گاه. اما من باز هم ادامه دادم! در سکوت شب راه می پیمودیم. بدون حتی یک گرم بار اضافی٬ حتاتر به توصیه ی سرگروه بدون یک کلام حرف اضافی٬ مبادا که نفس کم بیاوریم!یک هو دیدم سر و صدایی می آید. انگار بزن-برقصی در کار بود! اول خیال کردم توی تاریکی دچار وهم شده ام٬ اما بعد دیدم بقی هم همین حس را دارند. زودتر از وقت ایستادیم به استراحت. یاد حمام جنیان افتاده بودیم. فقط نمی دانستیم وقت عزاست یا عروسی. نفس هامان گرفته بود حتی نمی توانستیم راجع به به این اتفاق چند کلمه ای اختلاط کنیم. عاقبت صدا نزدیک تر شد!یک گروه بودند از کردهای مهاباد. در حالی که ما به خاطر خسته گی و فشار پایین هوا٬ حتا نای حرف زدن نداشتیم٬ یکی دو تا دف گرفته بودند دست شان و می زدند و باقی هم می خواندند. در حالی که ما حتی یک گرم بار اضافه از پناه گاه بالا نیاورده بودیم و فقط توی قمقمه های فوق تخصصی کمی شربت آبلیموی شیرین داشتیم٬ چند تایی پیت پنیر را سر دست گرفته بودند و بالا می بردند. دیگری هم نصف گونی سیب زمینی روی دوش انداخته بود. ما لباس های کوه داشتیم٬ اما دوستان مان با همان لباس های کردی معمولی بودند... بعد هم شروع کردند با ما به حال و احوال و این که دارید بر می گردید که این قدر بی حال ید یا ...من که حتی از آن پارچه نوشته کم نیاورده بودم٬ از دیدن این گروه چنان حالم خراب شد٬ که همان جا از خیر زدن قله گذشتمو برگشتم و تا صبح پیش کیا خوابیدم!