درباره کتاب:
عنوان: داستان سیستان؛ 10 روز با ره بر: یادداشت های شخصی
نویسنده: رضا امیرخانی
ناشر: قدیانی
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
تعداد صفحات: 304 صفحه
شابک: 4-706-417-964-978
مقام معظم رهبری، سوم تا یازدهم اسفند 1381 سفری مهم به سیستان و بلوچستان داشتند که امیرخانی در این سفر همراه ایشان بود و داستان سیستان یادداشتهای شخصی این نویسنده درباره آنچه در این سفر اتفاق افتاده را در بر میگیرد.
داستان سیستان با متنی به جای مقدمه آغاز میشود که امیرخانی در آن به چگونگی فراهم شدن زمینه حضور وی در این سفر اشاره دارد و در آن از پیشبینی و پیش فرضهایش از این سفر مینویسد. نویسنده داستان سیستان یادداشتهای شخصیاش از سفر را به بخشهای روزانه تقسیم کرده و در پایان هر روز از سفر به آن بخش پایان میدهد.
امیرخانی در سفر مقام معظم رهبری به سیستان و بلوچستان در اکثر دیدارهای ایشان با مردم عادی، دانشجویان، نخبگان، نیروهای نظامی و سران قبایل حضور دارد و روایتی داستان گونه از دیدار رهبری با اقشار مختلف به ویژه خانواده شهیدان ارائه میدهد.
نویسنده در این اثر، خارج از آنچه رویکرد اصلی او در روایت از جزء جزء اتفاقات این سفر است، نگاهی انتقادی بر بخشهای مدیریتی استان دارد و از چارچوبهای عادی سفرنامه نویسی خارج میشود.
در این کتاب نیز همچنان با سبک خاص نگارش امیرخانی مواجه می شویم که زیبایی خاصی به متن بخشیده و گاه چاشنی طنز جملات نیز می شود. شاید به جرات بتوان گفت در بیان خاطرات سفرهای مقام معظم رهبری به استانها، این کتاب در ردیف اول قرار دارد.
بریده ای از متن
این عکس قصه قشنگی دارد. رفتیم خدمت آقا و همین جور که مشغول کار بودند، قرار شد که عکس بگیریم. داشتند چیزی میخواندند.
چند تا عکس گرفتم، اما راضی نشدم. عاقبت دل به دریا زدم و گفتم، آقا! این عکسهایی که ما از شما گرفتیم، همهاش اشداء علیالکفار میشود، برای مصرف داخلی اجازه بدهید یک عکس رحماء بینهم هم بیندازیم! آقا سر بلند کردند و خندیدند و ما هم این عکس را انداختیم!
□
مشغول حساب و کتاب هستم که یک هو فریاد جوان به آسمان برمیخیزد. «به ما ظلم کردهاند. ظلم کردهاند. به کی باید بگوییم این را؟ چرا مرا گرفتهاید...» حالا مسوول مرتب اداره هم- همان که قیافهاش ایزو 9002 داشت- بلند شده است و به کمک محافظ ها جوان را از پشت گرفته است. با بلند شدن مسوول همشهری، جوانک از خود بیخود میشود. برمیگردد و به او میگوید، به تو ربطی ندارد... مدیر هلش میدهد طرف محافظها... فریاد میکشد: «به ما ظلم کردهاند. ظلم کردهاند. به کی باید بگوییم این را؟ آقا! دوبار آمدهام بیت، راهم ندادهاند.»
همینجور که محافظها میخواهند بنشانندش، ناگهان دست میاندازد در یقهی پیراهنش و پیراهنش را جر میدهد و با تنی لخـــت شروع میکند به جیغ زدن... محافظها بلند میکنند و از روی داربست میآوردندش به سمت ما و همان جور که جوانک دست و پا میزند، میبرندش پشت جایگاه...
ره بر صحبت را شروع میکند. چندان در فکر جوانک هستم که نمیفهمم ره بر چه میگوید. کنار دستم سرتیم حفاظت نشسته است و مدام پنهانی با گوشیای که در گوش دارد و میکروفونی که به زیر یقهاش نصب است، با محافظها صحبت میکند. یقین دارم که الان چهار نفری دارند جوانک را کتک میزنند. دلم برای جوانک میسوزد. نکند راست گفته باشد... وای بر ما اگر راست گفته باشد...
میخواهم بلند شوم و بروم پشت جایگاه. نه، حتی میخواهم بلند شوم و مثل جوانک یقه بدرانم. به مسوول ایزو 9002 نگاه میکنم که نشسته است و متظاهرانه دفترچهای از جیب درآورده است و از سخنان ره بر نُت برمیدارد.
عاقبت دوام نمیآورم، از سرتیم حفاظت که کنار دستم نشسته است، با غیظ میپرسم که چه بر سر جوانک آوردید...