امسال روز دخترکتاب هدیه بدهیم
به بهانه روز دختر و تولد خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها تصمیم گرفتیم چند کتاب خوب را به عنوان هدیۀ روز دختر با شرایط ویژه در اختیار مخاطبین عزیزمان قرار دهیم؛ لذا در این بسته دو کتاب برگزیده ی عاشقانه ای برای 16 ساله ها و دخترها بابایی اند، یک دفترچه ی زیبای دخترانه، یک جفت ساق دست به همراه یک گیره روسری قرار گرفته است.
همچنین با خرید بالای صد هزار تومان ارسال بسته شما به صورت رایگان می باشد. پیشنهاد می کنیم در کنار بسته ی روز دختر، کتاب های خوب انتشارات را ببینید وتهیه کنید.
.
خوشحال میشویم نظرات و پیشنهاداتتان را در این باره با ما در میان بگذارید.
نظرات خوب همیشه سازنده است...
عاشقانه ای برای 16 ساله ها؛ داستان زندگی دختری نوجوان که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثه ای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواسته اش کمک میکند. انفجاری که در سال 1387 در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.
شهید راضیه کشاورز 11 شهریور 1371 در ظهر گرم تابستانی همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. روزها یکی پس از دیگری سپری میشدند. راضیه بزرگتر میشد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه میبخشید. از همان کودکی روحیهای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانیاش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار 16 سالگیش موقعیت های چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد.
بعد از انفجار در حسینه سیدالشهداء علیه السلام شیراز 18 روز در کما به نیت مادرمون بود اونهم دقیقا با سینه ای خورد شده و پهلویی پاره شده و 18 روز خس خس نفسهای دردناک و ..
سرانجام در سن 16 سالگی در فروردینماه سال 1387 بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل 18 روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست.
سخنان مادر بزرگوارش :
این شهیده بزرگوار مثل همه شما درس می خواند، زندگی می کرد، بازی می کرد و .. ولی چیزی که اون را به این درجه رساند نکات ظریفی بود که در زندگیش رعایت می کرد نکاتی که کاری به سن و سالش نداشت، از سر تقوا و ایمان از سر مراقبت در رفتارهای روزمرش بود و احترامی که برای بزرگترها؛ پدر و مادر و معلمین قائل بود و در کارهاش واقعاً مرد عمل بود یعنی درسته که راضیه یک دختر بود ولی واجباتش جایی که باید رضای خدا را در نظر بگیره واقعاً مردانگی به خرج می داد.
سال سوم راهنمایی راضیه بین خودش و خدا عهدی بسته بود که بعد از شهادتش تو وسایلش، البته تو وسایلش که نه، داخل جعبه اسماء متبرکه پیداش کردم.
خلاصه کوتاهی از این عهد نامه :
\"...بی حساب پیش، انشاء ا.. به امید خدا و توکل به خدا چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه.
توی این چهل روز که از 5/3/85 شروع می شه توفیق پیدا کنم مادام العمر دعای عهد و زیارت امین ا.. و... را بخوانم و گریه کنم.
آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن تو این دعاها را به من بده و شب هم به یاد خانم حضرت زهرا (س) شبی 5 صفحه قرآن بخوانم؛ ان شاء الله تکرار آیه الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه.
برشی از کتاب:
امروز جمعه هست و آسمانش مثل همیشه دلگیر. خورشید کمکم غروب میکند و لکههای پراکنده و نارنجی رنگش را روی ابرها میاندازد. مریم اول صبح وقتی وارد آی.سی.یو شد، دعای ندبه را به یاد جمعههایی که دعا را در خانه یا در حرم شاهچراغ با هم میخواندند، آن را بالای سر راضیه زمزمه میکند. با یاد دلتنگیهای راضیه برای امام زمان و پا به پای دل خودش دعا را میخوانَد و اشک از چشمانش بیواسطه روی ورقهای کتاب چکه میکند؛ «أینالشّموسُ الطّالعه، کجا رفتند خورشیدهای تابان؛ أین أقمارالمُنیره، کجارفتند ماههای فروزان؛ أین انجم الزاهره؛ کجا رفتند ستارههای درخشان...». تداعی گریههای مخفیانهی راضیه، او را بیقرارتر میکند وقتی به این فراز از دعا میرسد که «مَتی ترانا و نریک و قَد نشرتَ لواءَ النّصر تُری، اَتَرانا نَحُفُّ بِکَ و أنتُ تَاُمُّ المَلَاَ، وقَد مَلاتَ الاَرضَ عدلاً؛ کی شود که تو ما را و ما تو را ببینیم (وبه دیدار مولای خود سرافراز باشیم) هنگامی که پرچم نصرت و پیروزی در عالم برافراشتهای، آیا خواهی دید که ما به گرد تو حلقه زده و تو با سپاه تمام روی زمین را پر از عدل و داد کرده باشی.»
دخترها بابایی اند؛ روایتی پر احساس از خانواده شهید مدافع حرم جواد محمدی
جواد از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دوره نوجوانی به فعالیت های انقلابی پایگاه های بسیج جذب شد و بعدها به دلیل همین علاقمندی ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پر احساس و پر عاطفه جواد محمدی و خانواده اش. از ارتباط جواد محمدی و مادرش، از ارتباط جواد محمدی و همسرش. روایتی جدید که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می کند. همه این روایت ها به گونه ای درهم آمیخته شده اند که ضمن تکمیل همدیگر استقلال خودشان را هم حفظ می کنند.
برشی از کتاب:
دلم می خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می گرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه می گرفت. خب دوست داشتم. به قول بابا دختر ها بابایی اند. بابا هم دوست داشت. لقمه هایش ماشین می شدند و می رفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می شدند. کشتی می شدند. سفینه آدم فضایی ها می شدند. هر چه می شدند دوست داشتند بروند توی شکم من.