بخشی از این کتاب:
دلواپسی شیرینی داشتم. دلواپسی از اینکه با دیدن من چه خواهد گفت. از اینکه در نظرش زیبا به چشم بیایم حس خوبی داشتم. سریع کارم را تمام کردم و رفتم پایین. از بالای پلههای چوبی دیدم که سفره هفتسین را نگاه میکند. پشتش به من بود. لباسش را عوض کرده بود. یک پیراهن نیمهآستین یاسی رنگ پوشیده بود با یک شلوار جین تیره. بازهم کت اسپرتش را پوشیده بود. کتش را روی دسته مبل دیدم. آرام آرام از پله پایین رفتم. صدای قرچقرچ پلههای چوبی که بلند شد برگشت و در همانحال گفت: چه سفره جالـ…..
مرا که دید حرفش قطع شد. پاهایم ایستاد. سلام کردم. فقط نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. سرخ شدم. انگار نمیدانست چه باید بگوید. شاید هم از اخلاق من میترسید حرفی بزند و تعریفی کند. راهم را ادامه دادم و آمدم پایین. میفهمیدم که نگاهش با من میآید. موهایم را که تا روی شانههایم جلو آمده بود عقب دادم و گفتم: سفره هفتسین خوب شده؟
نگاهش را از من گرفت و گفت: آره. خیلی عالی شده.
نویسنده: وجیهه صدیق