داستان درمورد خانوادهی پرماجرا و عجیب «دین» است که ماجرای زندگیشان در بخشهایی از کتاب از زبان پدرخانواده یعنی مارتین و در بخشهایی هم از زبان پسر یعنی چسپر بیان شده است. این تغییر راوی در داستان بهخوبی صورت گرفته است که از ویژگیهای مثبت کتاب به حساب میآید. این پدر و پسر روابط چندان خوبی با هم ندارند که با توجه به اظهارات هر دو میتوان گفت که هر دو به نوعی مقصر هستند. داستان زندگی آنها بهقدری پرافتوخیز است که هیجان در تمام بخشهای داستان در سطح بالایی قرار دارد. سیر روایی جزء از کل، خطی نیست، یعنی قرارنیست از نقطهای آغاز شود و سپس با رخ دادن حادثهای اوج بگیرد و سپس تمام شود. جزء از کل سراسر حادثه است و جالب است که هدف نویسنده صرفا بیان حوادث و حفظ هیجان کتاب نیست، بلکه او با روایت ماجرای خانوادهٔ دین سعی دارد تا جهانبینی خود را درمورد زندگی، آدمها، طبیعت و… با مخاطب در میان بگذارد. به همین دلیل میتوان این کتاب را در دستهٔ کتب فلسفی هم قرار داد.
ز بارزترین ویژگیهای این کتاب که بسیار موردتحسین قرار گرفته است، شروع طوفانی و بسیار جذاب آن است که درادامه خواهیم خواند:
«هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادییام را از دست دادم»
استیو تولتز درمورد نویسنده شدنش میگوید: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقهام را برای به پایان رساندنشان از دست میدادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن روی آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دستوپا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایینتر میرفتم، برایم روشن شد که هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن رمان تنها قدم عقلانی بود که میتوانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد ولی پنج سال طول کشید.»