قسمتی از کتاب قلهها و درهها
در غروبی بارانی در شهر نیویورک، مایکل براون شتابان به دیدار دوستی می رفت که گفته بود می تواند در مشکلی که برایش پیش آمده بود، کمکش کند و او را از آن وضعیت بد نجات دهد.
هنگامی که قدم به آن کافی شاپ کوچک گذاشت، نمی دانست که آیا تصمیم درستی گرفته یا تنها وقتش را تلف کرده.
وقتی «آنا کار 2» را دید، به شدت شگفت زده شد. آن طور که از این طرف و آن طرف شنیده بود، آنا کار مشکلات فراوانی را پشت سر گذاشته بود. با این حال آن قدر سر حال به نظر می رسید که انگار نه انگار این همه اتفاق ناخوشایند در زندگی اش رخ داده بود.
پس از گفتگوهای معمول اولیه، مایکل گفت:
– با آن همه مشکلاتی که شنیده بودم سرت ریخته، اصلا انتظار نداشتم تو را چنین شاداب و پر نشاط ببینم. گویی همه چیز در زندگی ات رو به راه است.
آنا گفت:بله .همه چیز رو به راه است. هم از کارم راضی ام، هم از زندگی ام. زیرا اجازه ندادم شرایط نامساعد، زندگی ام را نابود کند، بلکه آموختم چگونه از آنها به عنوان یک فرصت و یک شانس استفاده کنم.مایکل گیج و حیرت زده پرسید: . اما چه طور؟
آنا گفت: . خب، مثلا در مورد کارم باید بگویم که ابتداگمان می کردم که دربخش ماهمه چیز به خوبی پیش می رود، اما اصلا این طور نبود. راستش را بخواهی ابتدا پیشرفت بدی نداشتیم و همین امر ما را دچار غرور کردو به خاطر همین غروربود که دست از آن سخت کوشی برداشتیم. آن وقت شرکت های دیگر از ما پیشی گرفتند که سبب نارضایتی مدیرم از من و شیوهی کار کردنم شدبعد مکثی کرد و سپس افزود: فکرش را که می کنم، یادم می آید که آن روزها چه احساس بدی داشته فشار زیادی را تحمل می کردم و دچار استرس شدیدی شده بودم.مایکل پرسید: – بعد چه شد؟ آنا پاسخ داد: سال گذشته یکی از دوستانم که برایش ارزش زیادی قائلم، داستانی را برایم تعریف کرد و همین امر سبب شد تا نگرشم به هر شرایطی، چه خوب و چه بد، کاملا تغییر یابد. آنچه که او گفت، کمکم کرد تا هم آرام تر شوم، هم و مهم تر از این موضوع در زندگی شخصی ام نیز استفاده کردم و می دانم که حرف های او را هرگز از یاد نخواهم برد.